دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

دره بهشت

این اسم مقدسه به اندازیه کلمه عشق و نماز و ...

عشق چقدر

 

عشق چقدر
پشت پنجره ی نرگس را
با سنگ زد
آشیانه ی نرگس
پشت پنجره
پشت به پشت پنجره
آشیانه می ساختم
نشد

مرگ

 

چرا از مرگ می ترسید؟

چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟

...

بهشت جاودان آن جاست.

جهان آن جا و جان آنجاست.

گران خواب ابد در بستر گلبوی مرگ مهربان آنجاست!

سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است.

همه ذرات هستی محو در رویای بی رنگ خاموشی است.

نه فریادی...نه آهنگی...نه آوایی

نه دیروزی...نه امروزی...نه فردایی

جهان آرام و جان آن جا

زمان در خواب بی فرجام

خوش آن خوابی که بیدار نمی بیند!

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید.

در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست.

در این دوران که هر جا" هر که را زر در ترازوست زور در بازوست"

جهان را دست این نا مردم  صد رنگ بسپارید.

که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند.

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید.

همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید.

 چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟

چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟

چرا از مرگ می ترسید؟

 

لحظات خطرناک

 

لحظه خطرناکی است لحظه ای که امید جای خود را به نا امیدی می دهد

لحظه خطرناکی است لحظه ای که عجله جای خود را به صبوری می دهد

لحظه خطرناکی است لحظه ای که همدردی جای خود را به طرد کردن می دهد

لحظه خطرناکی است لحظه ای که " ما " جای خود را به من و تو می دهد

لحظه خطرناکی است لحظه ای که پریدن جای خود را به خزیدن می دهد

لحظه خطرناکی است لحظه ای که نور جای خود را به تاریکی می دهد

لحظه خطرناکی است لحظه ای که انسانیت جای خود را به خوی حیوانی دهد

لحظه خطرناکی است لحظه ای که بخشش جای خود را به خشم دهد

لحظه خطرناکی است لحظه ای که درک و تأمل جای خود را به لجبازی می دهد

لحظه خطرناکی است لحظه ای که جمع بینی جای خود را به خود بینی می دهد

لحظه خطرناکی است لحظه ای که صلح جای خود را به جنگ می دهد

لحظه خطرناکی است لحظه ای که منطق جای خود را به سنت می دهد

لحظه خطرناکی است لحظه ای که معنویات جای خود را به مادیات می دهد

لحظه خطرناکی است لحظه ای که عشق جای خود را به هوس می دهد

لحظه خطرناکی است لحظه ای که شراکت جای خود را به خیانت می دهد

لحظه خطرناکی است لحظه ای که آشنائی جای خود را به غریبی می دهد

لحظه خطرناکی است لحظه ای که صداقت جای خود را به دروغگوئی می دهد

لحظه خطرناکی است لحظه ای که صفا و صمیمیت جای خود را به کینه می دهد

لحظه خطرناکی است لحظه ای که خیر رسانی جای خود را به شرارت می دهد

لحظه خطرناکی است لحظه ای که عقل و تفکر جای خود را به تقلید می دهد

لحظه خطرناکی است لحظه ای که زمان حال جای خود را به زمان گذشته می دهد

لحظه خطرناکی است لحظه ای که علم و منطق جای خود را به خرافات و رسوم می دهد

 

 

محاکمه ی عشق

 

جلسه محاکمه عشق بود و عقل که قاضی این جلسه بود عشق رو
 
محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی کرد.
 
قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با اومخالف بودند .
 
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق :
 
 
آهای چشم
مگر تو نبودی که هرروز آرزوی دیدن او را داشتی؟
 
 
 ای گوش
مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی؟
 
و شما پاها
 
که همیشه آماده رفتم به سویش بودید
 
 حالا چرا اینچنین بااو مخالفید؟
 
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراضجلسه را ترک کردند .
 
 تنها عقل و قلب در جلسه ماندند.
 
 عقلگفت: دیدی ای قلب؟ همه از عشق بیزارنند:
 
ولی من متحیرم باوجودی که عشق از همه بیشتر تو را آزرده
 
چرا هنوز از اوحمایت می کنی ؟
 
 قلب نالید و گفت: من بدون عشق دیگرنخواهم بود
 
وتنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه عمل قبل راتکرار می کند
 
و فقط می توانم با عشق یک قلب واقعی باشم .
 
پس من همیشه از عشق حمایت می کنم

 

 

توهمات یک دختر گل فروش

 

حک شدم روی ترک خورده ترین قسمت شهر

پشت آوار توهم رو به دروازه قهر

من چه ام شعر ملال آور  بی وزن و عروض

بیت آفت زده ای کرم شبانتاب تموز

غزلی مبتذلم هدیه به دوران جنون

لب خندان من و دل ' همه فوارهء خون

کودکی یخ زده ام با بغلی از گل یاس

از تف لعنت هر عابری در بیم و هراس

عابران می نگرند با دل بی درد به من

جملگی میگذرند از سر انکار ز من

 

اخوان ثالث