گاو ماما می کرد٬گوسفند بع بع می کرد٬سگ واق واق می کرد.
همه با هم صدا می زدند حسنک کجایی؟
شب شده بود اما حسنک هنوز به خانه نیامده بود حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.
او به شهر رفته ٬ و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.
او هر روز صبح بجای غذا دادن به حیوانات٬جلوی آینه به مو های خود ژل می زند٬ موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست،
چون او موهای خود را گلت می کند.
آن کس که بداند و بداند که بداند ... اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
آن کس که بداند و نداند که بداند ... بیدار کنیدش که بسی خفته نماند
آن کس که نداند و بداند که نداند ... لنگان خرک خویش به منزل برساند
آن کس که نداند و نداند که نداند ... در جهل مرکب ابدالدهر بماند
اما در دنیای امروز و در اطراف ما در بیشتر اوقات وضع جور دیگری است:
آنکس که بداند و بداند که بداند ... باید برود غاز به کنجی بچراند
آنکس که بداند و نداند که بداند ... بهتر برود خویش به گوری بتپاند
آنکس که نداند و بداند که نداند ... با پارتی و پول خر خویش براند
آنکس که نداند و نداند که نداند ... بر پست ریاست ابدالدهر بماند
امروز داستانی رو شنیدم که خیلی برایم عجیب بود.در یکی از مدارس مذهبی تهران معلم داشته در نمازخانه صحبت میکرده و یکی از بچه های کلاس اول دبستان از معلمش پرسیده مگر وقتی شیطان به آدم سجده نکرد، خدا او را از بهشت بیرون نکرد؟ معلم گفته بله همینطوره. شاگرد گفته پس چطور توانسته دوباره وارد بهشت بشود و آدم و حوا را گول بزند تا سیب را بخورند؟ معلم فقط سکوت کرده و هیچ چیزی برای گفتن نداشته. راستش را بخواهید تا حالا این سوال برای من هم پیش نیامده بود. خیلی سوال اساسی ومهمی هست. عجب بچه هایی در این دوره داریم. چه سوال جالبی؟ کسی جوابی دارد؟بر همه ی موحدان مبرهن است که شیطان رجیم است و رانده شده از بهشت.پس هنگام گول زدن در بهشت چه غلطی میکرده؟
سفید رنگ آرامش است،
اگر در اتاقی با رنگ سفید بمانی، از فرط آرامش دیوانه می شوی.
سیاه رنگ جدی است،
اگر در اتاقی با رنگ سیاه بمانی،
از فرط ناامیدی دیوانه می شوی.
قرمز رنگ جذاب و گرم است،
اگر در اتاقی با رنگ قرمز بمانی از فرط هیجان دیوانه می شوی،
زرد رنگ زندگی است،
اگر در اتاقی با رنگ زرد بمانی از فرط اضطراب دیوانه می شوی،
اصولا اگر زیاد در اتاق بمانی دیوانه می شوی،
زیاد هم ربطی به رنگها ندارد .پاشو برو بیرون اینقدر پای کامپیوتر نشین دیونه میشی ها
دختر
کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد
معلم
گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیمالجثهاى است امّا حلق بسیار
کوچکى دارد
دختر
کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. این از
نظر فیزیکى غیرممکن است
دختر
کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مىپرسم
معلم
گفت: اگر حضرت یونس به بهشت نرفته بود چى؟
دختر
کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید
******************************
یک
روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مىکرد
نگاه مىکرد
ناگهان
متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد
از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟
مادرش
گفت: هر وقت تو یک کار بد مىکنى و باعث ناراحتى من
مىشوی، یکى از موهایم سفید مىشود
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ
سفید شده
******************************
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس
یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچهها را تشویق میکرد که دور هم جمع شوند
معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شدید به این عکس
نگاه کنید و بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله
یکى از بچهها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده
******************************
بچهها درناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر
میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود: فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست
در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچهها رویش نوشت: هر چند تا مىخواهید
بردارید! خدا مواظب سیبهاست